ای فرزند! نبرد نخستین میان فریبرز دلیر و گلباد بود . نخست فریبرز تیر را در کمان نهاد و با گلباد گشت . چون تیر بدلخواهش نبود ، تیر را کشید و بر گردن گلباد زد و او را تا کمر به دو نیم کرد . سپس فرود آمد و او را با کمند بر اسبش بست و درفش پیروزی خود را بر بالای کوه بالا برد و ایرانیان خروش شادی برآوردند و این پیروزی را به فال نیک گرفتند .
نبرد دوم میان گروی زره از توران و گیو از ایران بود آنها نخست با نیزه به نبرد آمدند و سپس کمانها را بدست گرفته بر یکدیگر تیر انداختند . گیو ، گروی زره را زنده می خواست تا او را به اردوی ایران ببرد . چون گروی زره ، کمان را تا به گوش کشید ناگهان دستهایش شروع به لرزیدن کردند و کمان از دستش رها شد . تا خواست دست به شمشیر ببرد ، گیو با گرز گاو سرچنان بر سرش زد که خون از تارکش سرازیر شد آنگاه گیو او را همچنان که روی زین بود ، در بر گرفت و چنان فشارش داد که مدهوش بر زمین افتاد . سپس دو دستش را از پشت بست و او را دنبال خود دوانیده سپس درفش خود را به بالای کوه بالا برد .
سومین نبرد میان گرازه از ایران و سیامک از سپاه توران بود . دو دلاور نیزه بدست چون پیل مست بر هم تاختند و آنگاه با گرز برسر هم کوفتند و چون زبانشان از تشنگی چاک چاک شد از اسب فرود آمدند و کشتی گرفتند . تا آنکه ناگهان گرازه دست به کمر سیامک زد ، سیامک را بلند کرد ، چنان بر زمین کوبید که استخوانهایش خرد شد و درجا جان داد . گرازه او را بر پشت اسب بست و درفش پیروزی را شادمان به بالای کوه برد .
رزم چهارم میان فروهل بود با زنگله . فروهل در سپاه ایران در سواری و تیراندازی بی مانند بود . پس تا آن ترک دژم را از دور دید کمان را به زه کرد و بر او تیر بارید . یکی از تیرها از ران سوار گذشت و به اسب رسید . زنگله از زین سرنگون شد و جان داد و فروهل سر از تنش جدا نمود . آن را به زین اسب بست ، درفش را در دست گرفت و شادکام و پیروز به بالای کوه رفت .
پنجمین دلاور رهام بود که با آرمان به نبرد آمد . آنان نخست کمان را بر گرفتند و چون کمانها بر هم شکستند ، دست بر شمشیر و آنگاه نیزه بردند و چون هر دو کارآزموده و دلیر بودند ، مدتی با هم گشتند تا رهام نیزه ای بر ران سوار زد و نیزه از ران او گذشت و به اسب رسید . اسب فرو غلطید و رهام سر رسید و نیزه دیگری بر پشت آرمان زد که او را به کین سیاوش کشت پس آرمان را با سرو پای آویخته بر زین اسب خود بست و به جایگاه نشان آمده و درفشش را بالای کوه برافراشت .
نبرد ششم از آن بیژن و روئین پیران بود . آنها نخست کمانها را بزه کردند و چپ و راست با هم گشتند و چون تیر کارگر نشد ، دست به گرز بردند . بیژن بر روئین دست یافت و چنان با گرز بر سرش کوبید که روئین بر خاک افتاد . بیژن از اسب فرود آمد درفش شیر پیکر را به دست گرفت و بسوی کوه شتافت . آنگاه هجیر گودرز و سپهرم به نبردگاه آمدند. هجیر بنام جهان آفرین ، شمشیر را بر سر سپهرم فرود آورد که در زمان کشته شد . او کشته را بر زین بست و با درفش به کوه بالا شد .
نبرد هشتم از آن گرگین و اندریمان بود . که هر دو ، جنگ دیده و کارآزموده بودند . آنها نخست نیزه در دست گرفتند و با هم گشتند . چون نیزه ها شکست ، کمان و سپر بدست گرفتند و تیر بر هم باریدند . اندریمان چون تگرگ ، تیر بر سپر و خود گرگین بارید اما گرگین تیری بر او افکند که سر و خود را به هم دوخت و تیر دیگری بر پهلویش نشست که از اسب سرنگون شد . گرگین فرود آمد ، پرچم او را بر گرفت و به بالای کوه آمد . درفش دلفروز خود را بر پای کرد .
رزم نهم بین برته بود و کهرم که به نبردگاه تاختند و از هرگونه جنگ آزمودند و در آخر به تیغ هندی چنگ زدند . برته تیغی بر سر کهرم زد که او را تا سینه به دو نیم کرد آنگاه او را بر اسب بست و خروشان با درفش همایونی به بالای کوه رفت . دهمین نبرد میان زنگه شاروان بود با اوخاست ، که نخست گرزها را بر گرفتند و با هم گشتند و نبردشان چنان به درازا کشید که اسبها فرو ماندند و سواران از گرما خسته جگر شدند . پس زمانی آسودند و دوباره به نبرد آمدند و این بار نیزه را برداشتند و یکبار که زنگه بر اوخاست دست یافت ، سنان را سوی او کرده تاخت و نیزه را چنان بر کمرگاه او زد که اوخاست از زین سرنگون شد . زنگه او را بر اسب انداخت و درفش گرگ پیکر را بالا برده و بر کوه افراشت .
چون نه ساعت از روز گذشت و از دلاوران توران در آن پهن دشت کسی بر جای نماند ، نوبت پیران ، سپهدار توران و گودرز سپهدار ایران رسید که با دلی پر از درد و سری پر از کینه به آوردگاه آمدند و با تیغ ، خنجر ، گرز و کمان به نبرد پرداختند .
فراز آمد آن گردش ایزدی
زیزدان به پیران رسید آن بدی
ابا خواست یزدانش چاره نماند
که در زیر او زور باره نماند
پیران فهمیده بود و میدانست زمانش بسر رسیده است ، اما مردانه می کوشید تا با گردش روزگار به ستیز برخیزد و از تیرهائی که گودرز بر او می بارید رهائی یابد و تیر او را با تیر پاسخ گوید . اما در این میان تیر خدنگ گودرز به بر گستوان اسب پیران خورد . آن را از هم درید . در پی آن اسب بر زمین فرو غلطید و سوار زیر او ماند ، دست راستش شکست و به دو نیم شد . پیران از زیر تنه اسب برخاست ، با درد و سختی رو بسوی کوه نهاد و از گودرز گریخت . گودرز از دیدن حال پیران و بیوفائی روزگار دلش به درد آمد و زار گریست و فغان برآورد که :« ای پهلوان نامور! آن زور و مردانگی و سپاهت کجاست که مانند نخجیر از من به کوه می گریزی ؟ میدانی که زمانه ات بسر رسیده پس زنهار بخواه تا ترا زنده نزد شاه ببرم ، شاید او ترا ببخشاید .» پیران با درد و اندوه گفت :« این خود مباد! که اگر فرجام من چنین باشد ، من مرگ را گردن نهاده ام .» گودرز سپررا بسر کشید و زوبین بدست در پس او از کوه بالا رفت . پیران از دور او را دید و خنجرش را چون تیری از بالا بسوی گودرز انداخت که بر بازوی او نشست و آن را درید .
پهلوان پیر که از این زخم به خشم آمده بود ، زوبین را چنان بسوی پیران افکند که زرهش را درید ، بر جگرش فرود آمد و پیران غرشی کرده ، در غلطید و در میان سنگ های کوه جان داد . گودرز سر رسید و او را با ریش و موی سفید ، خوار و زار ، با زره گسسته و دل و دست شکسته ، بر خاک افتاده یافت . از یاد خون سیاوش و هفتاد پسرش که پیران کشته بود سخت خروشید ، چنگ در خون پیران زد و آنرا بر صورت مالید . نزد دادگر ناله ها کرد . خواست سر از تنش جدا کند اما خود را چنین بدکنش نیافت . پس درفش پیران را بالای سرش برپا کرد و سر او در سایه آن جای داد . سپس با بازوی خون چکان ، درفش خود را بر بلندای کوه افراشت و از کوه پایین آمده رو به لشکر نهاد .
در پایان روز ، دلاوران ایرانی پس از خونخواهی با کشته های حریف که بر اسب ها بسته بودند به لشکرگاه باز آمدند و چون لشکریان ، گودرز را در میان آنان ندیدند ، ابتدا به خروش و فغان درآمدند ولی پس از آنکه پهلوان پیر را دیدند که از دور با درفش برافراشته به لشکرگاه نزدیک می شود ، آرام گرفتند .
گودرز چون به پهلوانان خود رسید ، داستان نبردش را با پیران باز گفته و به رهام گفت تا برود و کشته پیران را بر اسبی بسته از کوه پائین آورد . سپس به یلانی که پیرامونش گرد آمده بودند گفت :« بی گمان پس از نبرد امروز ، افراسیاب سپاهش را از آب خواهد گذراند و من امیدوارم سپاهیان ایران زودتر به یاری ما برسند . شما همچنان کشته ها را بر اسب نگهدارید تا سپاه بیاید ، آنها را ببینند و شاد شوند .» در این هنگام گستهم پیش آمد و زمین را بوسه داد و گفت :« سپاهی را که به من سپرده بودی اکنون همچنان که بود باز می سپارم .» که ناگهان خروش دیده بان برخاست که :« دشت از گرد تیره شده و خروش کوس و کرنا ، کوه را به لرزه افکنده ، تخت پیروزه را بر پیل ، از دور می بینم و درفشهای رنگارنگ را که سایه بر دشت افکنده اند .» از آنسو ، دیده بان لشکر توران چون درفشهای نگونسار آن ده دلاور و پیران را دید و دید که درفش ایران با سپاهی بیکران به آنان نزدیک می شود ، شتابان لهاک و فرشید ورد را آگاه نمود . آن دو برادر بالای بلندی رفتند و خود کشتگان توران را بچشم دیدند .
بر پیران و آن کشتگان دیگر زار گریستند و اندرز پیران را بیاد آوردند که هنگام بدرود به آنها گفته بود اگر در نبرد کشته شدم شما در لشکرگاه نمانید و بی درنگ به توران بگریزید . در این هنگام سپاهیان که از کشته شدن سالارشان آگاه شده بودند زاری کنان نزد لهاک و فرشیدورد گرد آمدند تا بدانند چاره کار پس از آن پهلوان چیست . آندو سپاهیان را دلداری دادند و گفتند :« سپهبد تا زنده بود ستون سپاه بود و قبل از مرگ نیز چاره و تدبیر کار را کرده است . او با گودرز پیمانی دارد که پس از کشته شدن هر یک ، گزندی به سپاه دیگری نرسد و اکنون ناگزیر سه راه در پیش دارید : یا اینجا بمانید تا لشکر افراسیاب به یاری بیآید آنگاه با ایرانیان بجنگید ، یا به توران باز گردید و سوم آنکه به زنهار نزد دشمنان بروید . ولی هرگز چشم امید به ما ندوزید که ما برآنیم تا از راه بیابان خود را به توران برسانیم .» سپاهیان تورانی پاسخ دادند :« ما نه نیروی ماندن داریم و نه پای گریز وانگهی ، برای سپاه بی سالار زنهار ، خواستن که عار نیست و از افراسیاب نیز باکی نداریم که او با مشتی خاک برابر است ، چه سپاهیانش که برای یاری میآمدند با شنیدن خبر کشته شدن پیران و دیگر سران حتماً از نیمه راه بازگشته اند .»
لهاک و فرشیدورد پاسخ سپاه را مناسب دیدند و دانستند دیگر هنگام نبرد سپری شده است پس با ده سوار از ناموران تورانی راه بیابان را در پیش گرفته و روانه شدند . دیده بانان ایرانی دور شدن آنها را دیده ، به نگهبانان خبر دادند و نگهبانان ایران راه را بر آنان گرفتند . سواران توران بر آنان تاختند میانشان نبردی در گرفت که در آن هشت نگهبان ایرانی و هر ده سوار تورانی کشته شدند ولی فرشیدورد و لهاک جان سالم بدر برده و راه بیابان را در پیش گرفتند و چون باز هم دیده بان خبر داد ، دو سوار همچنان به راهشان ادامه میدهند ، گودرز دانست آندو جز لهاک و فرشیدورد نیستند ، گودرز از میان پهلوانان کسی را خواست که بدنبال آنان برود ولی دلاوران ایران چنان از نبرد آنروز خسته بودند که پاسخ از کسی بر نیامد .
تنها گستهم بود که پای پیش نهاد گفت :« از آنجا که امروز سپاه را بمن سپرده بودی و نتوانستم در نبرد شرکت نمایم ، اینک رخصتم ده تا در پی آنان بتازم و از این راه نام جویم .» گودرز پذیرفت و بر او آفرین و دعای خیر کرد . گستهم زره پوشید و سر در پی آنان نهاد . چون بیژن از رفتن گستهم آگاه شد ، شتابان نزد نیای خود آمد و از او اجازه خواست تا او نیز در پی گستهم بشتابد و به یاریش رود . به گودرز گفت :« این درست نیست که تو هرکه را فرمانبردار می یابی به کشتن می دهی و تنها فرستادن او ، به کشتن دادن آن دلاور است .» گودرز گفتار بیژن را پسندید ولی کوشید تا او را از درگیر شدن در این کار باز دارد ، پس گفت :« من پهلوانی را در پی او خواهم فرستاد .» اما بیژن همچنان بر گفته خود پای فشرد و تهدید کرد اگر اجازه رفتن به او را ندهند ، سر خود را با خنجر خواهد برید . گودرز که پافشاری بیژن را مشاهده کرد گفت :« تو که از کارزار سیری نداری و بر جوانی خودت رحم نمی کنی ، باشد بشتاب و برو!» بیژن زمین را بوسید و آماده رفتن شد .
بیژن شتابان کمر بست و شبرنگ را زین کرد ، آماده رفتن شد . گیو آشفته راه را بر او گرفت و کوشید تا با پند و سخن او را از رفتن با زدارد . گیو گفت :« ای یگانه فرزندم! چرا شادکامی این پیروزی را بر ما تلخ می کنی ؟ بیا و بخاطر پدر بازگرد و بیش از این دلم را میازار.» ولی بیژن استوار بر رای خویش پاسخ داد در این کار فرمان نخواهد برد و به یاری گستهم که همیشه یار و یاورش بوده است خواهد شتافت . گیو ناچار پذیرفت و دعای خیر بدرقه راه او کرد . از سوی دیگر لهاک و فرشیدورد نیز از دشت نبرد گذشتند ، تاختند تا به بیشه ای سبز و خرم رسیدند . از آنجا که گرسنگی و تشنگی غم و شادی نمی شناسد ، آنها نیز از اسب فرود آمدند ، شکاری کردند و خوردند سپس خسته و فرسوده همانجا بخواب رفتند .
ای فرزند! از قضا گستهم نیز در سر راه خود به همان بیشه رسید و اسبش از دور بوی اسبان آندو را شنید و خروشی برآورد . اسب لهاک نیز شیهه ای کشید و سواران خفته را بیدار کرد . دو برادر شتابزده سوار شده و پا به گریز نهادند ، ولی چون به پشت سر نگاه کردند ، گستهم را دیدند که به تنهائی در پی آنها می تازد ، به یکدیگر گفتند بجای گریز با او خواهیم جنگید این بود که دل قوی کرده و به جنگ او آمدند . نخست فرشیدورد با گستهم روبرو شد . گستهم بی درنگ با تیغ بر سرش زد و او را بر زمین افکند . لهاک چون برادر را کشته دید ، جهان پیش چشمش تیره شد . تیری بر گستهم انداخت که کارگر نشد . سپس دو سوار یکدیگر را تیر باران کردند و چون خسته شدند شمشیرها را بدست گرفتند و بر هم تاختند . تا آنکه گستهم بر لهاک دست یافت و ضربه ای با شمشیر بر گردنش زد که سر لهاک چون گوی بر زمین غلطید و گستهم با تنی چاک چاک از زخم شمیر ، خسته و مجروح خود را به بیشه رساند . اسب را به درختی بست و خود بر خاک تیره کنار آب غلطید . در آن حال از یزدان خواست تا بیژن به یاریش آید . چون خورشید بر دمید بیژن به آن مرغزار رسید و اسب گستهم را گسسته لگام بسته بر درختی دید .
بیژن گمان برد که بر سوار گزندی رسیده است ، پس خروشی از درد برآورد و در آن بیشه به جستجوی گستهم پرداخت که ناگهان او را در کنار چشمه غلطیده در خاک و خون یافت . پس او را در آغوش گرفت و زار بگریست . گستهم چشمان خود را گشود و با دیدن زاری بیژن گفت : ای یار نیکدل! خود را چنین میازار که من مرگ را آسان تر از غم تو می دانم . اینک چاره کن و مرا نزد لشکر برسان که تنها آرزویم دیدن روی شهریار است و از آن پس باکی از مردن ندارم . سر دشمنان را هم با خود ببر تا همه بدانند من جنگیدم و نام جستم . بیژن زخمهای گستهم را بست آنگاه به یکی از سواران توران که در آنجا پراکنده بودند زنهار داد و او را سوار اسب کرد و گستهم را به آهستگی روی زین نهاد و به سوار تورانی گفت تا او در آغوش بگیرد و اسب را به نرمی براند . کشتگان را هم بر اسبشان بست و همگی بسوی لشکر ایران راندند
. چون نه ساعت از روز گذشت ، جهاندار کیخسرو به فروجاه به نزد سپاه رسید . همه نامداران و جنگاوران ، پیاده به پیشبازش شتافتند و بر او آفرین خواندند و ستایشش کردند . شاه بر همه آنها آفرین کرد و جنگاوریشان را ستود و بر اسب ماند تا همه سپاه او را ببینند . آنگاه گودرز و ده نامدار جنگاور پیش آمدند و زمین را بوسیدند و کشتگان و گروی زره را بر شاه از اسب فرو کمد و جهان آفرین را نیایش کرد که :
زیزدان سپاس و بدویم پناه
که او داد پیروزی و دستگاه
سپس بر سپهدار گودرز و آن ده نامدار آفرین خواند و فداکاری آنها را ستود. بعد بدیدن کشتگان آمد . تا چشمش به کشته پیران افتاد ، آب به دیده آورد و از یادآوری مهربانیهای او سخت گریست و گفت :« این چه بخت نگونی بود که این شیر شرزه را به دام آورد . آخر او غمخوار و کمر بسته من بود ، دل او از خون سیاوش به درد و کسی آزار او را ندیده بود . افسوس که اهریمن دلش را از راه بدر برد و آن مهربان ، دژخیمی شد و مهر او جایش را به جفا داد و به جنگ ما آمد و آنهمه ایرانی را بکشتن داد . او پند من و گودرز را نپذیرفت تا فلک او را به این روز انداخت و در راه کین افراسیاب خود و پسران و برادرانش تباه گردیدند . من هرگز چنین مکافاتی برای او نمی خواستم .»
سپس فرمود تا سر و تن پیران را با گلاب آمیخته به مشک و کافور و عنبر شستند و قبای رومی بر تن او پوشاندند . کمر بر میانش بستند و خود بر سرش نهادند و آن پهلوان را با دیگر سران توران ، چنانکه شایسته بزرگان بود ، در دخمه نهادند . سپس کیخسرو بر گروی زره که خون سیاوش را بیگناه بر زمین ریخته بود نفرین کرد و فرمود تا او را همچنان که او سیاوش را کشته بود ، مانند گوسفند سر ببرند ، بند از بندش جدا کنند و در آب افکنند . ای فرزند! شاه چندی در آن رزمگاه ماند و به کار سپاه رسیدگی کرد و به بزرگان و پهلوانانی که در نبرد کوشش و فداکاری کرده بودند ، خلعتهای شایسته بخشید و آنگاه آن کسانی که از لشکریان توران بجا مانده بود نزد شاه آمدند و سر بر زمین نهاده و تقاضای بخشش کردند و گفتند :« ما در کار سیاوش بی گناهیم و به میل خود به نبرد نیامده ایم . زن و فرزندان ما به توران زمین در ماتمند ، اکنون رواست که شاه بر ما بخشایش آورد و زنهارمان دهد .» شاه آزاده ، آنها را بخشید و گفت :« گرچه شما تاکنون دشمن ما بوده اید ، اما از این پس در پناه من هستید هر که از شما بخواهد می تواند به توران بازگردد و هر که بخواهد می تواند نزد ما بماند .» آن پلنگان جنگی که چون آهو رام شده بودند ، کلاه از سر برگرفتند و سوگند یاد کردند که تا زنده اند فرمانبردار شاه ایران باشند .
آنگاه خروش دیده بان برخاست که « سه اسب با سه کشته و یک سوار از دور دیده میشوند .» همه به شگفتی چشم براه دوختند که این کشتگان کیستند؟ تا آنکه بیژن از راه رسید که بر دو اسب ، کشته لهاک و فرشیدورد را بسته بود و بر اسبی دیگر گستهم خسته و مجروح در آغوش آن ترک جای داشت. بیژن بیدرنگ نزد شاه شتافت و زمین را بوسید و آنچه در این نبرد بر گستهم گذشته بود باز گفت و گفت افزود : تنها یک آرزو دارد و آن دیدن روی شهریار ، پیش از مرگ است . شاه فرمود تا گستهم را نزد او آوردند . گستهم نیمه جان بود و نفسش بسختی بر می آید .
چون نزد شاه رسید ، چشم گشود و با دیدگانی پر از اشک و مهر او را نگریست . شاه و بزرگان همه بر حال او گریان شدند و کیخسرو مهره ای را که درمان زخم بود و از هوشنگ و جمشید به او رسیده بود از دستش گشود و بر بازوی گستهم بست . پزشکان هندی و چینی خود را فراخواند تا به مداوای او بپردازند . خود نیز به نیایش ایستاد و از یزدان شفای او را طلب کرد . گستهم پس از دو هفته مداوا ، تندرست شد و از جای برخاست نزد شاه آمد . شاه از دیدن او بسیار دلشاد شد و گفت :« سپاس پروردگار را که شادمانی پیروزی را بر ما تلخ نکرد .» و سپس رو به بیژن و گستهم کرد و گفت :« قدر این دوستی و فداکاری یکدیگر را بدانید!» آنها یک هفته دیگر در آنجا ماندند و بهر سو برای بزرگان پیام فرستادند تا با ساز و برگشان به پشتیبانی بشتابند که زمان و کین افراسیاب فرا رسیده است .
پیام بگذارید